روشن چون ستارگان مه رقصان در دل صحرا عشق این دشت بیكران نقشی داده بر جهان موجی افکنده به دریا
ریزد چشم آسمان می در جام ارغوان ساقی از پرده درآید تا از خود رها شوی با او آشنا شوی خورشیدت چهره گشاید
بنگرید ای عاشقان با سینه سوزی لاله روشن شد به باغ گل فروزی مشکن عهد مرا ای ساقی پر کن جام وفا ای ساقی شاید ز نو برگیرم من ساغر مستی را آیینه از دل سازم پیمانه هستی را
شوری بودم شیرین با نغمه سرایی سوزی زندم بر دل گلبانگ رهایی در یک شب مهتابی بر دامن سروستان باشد که نهم سر از کوچه شیدایی سوی چمن شادی خواهم بزنم پر
ای دل ، غافل ، تا کی ، بازآبه گلستان بنگر ،چون گل، رویش ، در ساغر مستان از ره ،چون شب ، آمد ،آننوگل خندان
سعیدخسروي دکترداروسازودبیربازنشسته زیست شناسی هستم، که امروز درکناررب النوع رافت وشفقت ومهربانی روزگارمی گذرانم.آن عزیزی که نهال مهرومحبتش همچنان درفضای زندگیم گل افشانی وعطرافشانی می کند
**عزيزان برداشت ازوبلاگ باذکرماخذ آزاد می باشد**